اشعار علي باباچاهي
«زندانيِ اختياري»
مردي که خودش را تمام روز
در يک اتاق زنداني ميکند
اصلاً ديوانه نيست
يا انار متراکميست که در پوست خودش جا خوش کرده
يا پياز متورميست که لايهلايه پرده برنميدارد از تنهايياش
در بيروت مردي را ديدم با پاي گچگرفته
که از تابوت بيرون نميپريد
پلنگ هم در قفس آهنين تصوّري از آزادي دارد
در جنگ تن به تن هر دو پا گذاشتيم به فرار
من از يک طرف
منِ ديگر من از طرف ديگر
و شانه به شانه به خانه رسيديم دقيقاً
و من زير يک سقفِ دراز به دراز
دراز کشيدم.
خيلي خوب شد
چند تابلو مختلف دور و برم ميخکوب شد
نه عاشقِ عاشقم
نه کُشته ـ مُرده? شهري که ساکنانش در صدف خودشان
گوشماهيِ خودشانند
قطع اميد نميکنم / امّا
از مردي که در يک اتاق زنداني شده
يا مُردهاي که روي تختخواب دراز کشيده.
علي باباچاهي
اشعار علي باباچاهي
محکوم به خوشبختي
پس مار
زيبايي فوق العاده اي دارد
عين فشار آب که سوراخ مي کند صف شمشادها را
و چاقو از گردن آهو هم باريکتر است
وقتي فرو نمي رود در کتف سنگ
فقط مي برد سر دخترکي را که به عکس خودش
در چشم پلنگ نگاه کرده
آدم خوشبخت با درخت سوخته چه نسبتي دارد؟
با مار فوق العاده چطور؟
قهر بلد نيست
وقتي از کوه پايين مي آمدم
صلح در لوله هاي تفنگ به دنبال خودش مي گشت
در عصرهاي مختلف بسيار
و من سيب به سيب / انار به انار محکوم به خوشبختي بودم
در عصرهاي مختلف بسيار
از تانک آتش گرفتهاي پرسيدم
سر باز مجروحي گفت -نگفت
با اسکناس نيم سوخته هم مي توان گل خشکيده اي خريد
در عصرهاي مختلف بسيار.
علي باباچاهي
فروشي نيست
بي در کنار تو هم بي همه يا مي توان نوشت / يا که نوشتم من؛
فلسفه ي نخلي که امروز هسته اش را مي کاريم ملک الموت بهتر مي داند
و آن دختر نصراني که روي سيصد گل سرخ غلت مي زند
مي گويد؛ پدر، تا ريشه در آب است
تخم مرغ بزغاله زنگوله به پا مي زايد
و پرنده اي که جفتش را يکبار در معاشقه قورت داده از گرسنگي نمي ميرد
پس تابوتم را نصف قيمت فروختم
به نيمه ي ديگر خودم که حال خوشي نداشت
روزهاي نيامده هم کاشيکاري شده نيستند
نصف ديگر من از سوراخ سنبه هاي عجيبي سر درمي آورد و زير بغل اش را گرفته اند
با داروهاي شفابخش هيچ وقت تکليفم روشن نبود
نه، نمي خورم،
و بعد از آن که در بشکه هاي خالي از شراب انداختند مرا
از تشنگي هلاک نشدم اما باز
بيدار شدن هاي سرسري
قدم زدن هاي سرسري
صورتت را ديگر از بر نيستم
در باران هاي سرسري.
علي باباچاهي
دفتر شعر علي باباچاهي
پيشدرامدها
اين پيشدرامدي بر اتفاقهاي بعديست؛
گلولهي نخي که در خواب دور دست و پايت وول ميخورد
گربههاي بازيگوشي که جمع ميشوند دور و برت
و کفش سنگيني که در گل و لاي فرو ميبرد پاهايت را
آقاي خوش سرانجام البته با خودش قهر قهر نيست
استخر را نه که در خواب در يک دقيقه دور ميزند
سرش را که بيرون ميآورد از آبهاي کپکزده
از آبهاي کپکزده بيرون ميآورد سرش را
و اين پيشدرامدي بر اتفاقهاي بعديست؛
سقف اتاق سوراخ نميشود
بطريها بيش از اين سردشان نميشود در يخچال
آدمها صورتهاشان را از دست نميدهند
آقاي خوشسرانجام فقط به سه قطرهي خون تبديل ميشود
تا در شبها و روزهاي بعد از اين
در گلوي پرندهي مرموزي سفر کند
بر دکل کشتيها،
و اين پيشدرامدي بر اتفاقهاي بعديست.
علي باباچاهي
درباره این سایت